داستان باورنکردنی ولفگانگ آمادئوس موتسارت از زبان آنتونیو سالیری ، همکار و رقیب پنهانی ش ،که اکنون در حصاری دیوانه کننده گیر افتاده است.

در اواسط قرن نوزدهم، «ایدا» (هانتر)، زن اسکاتلندی لال و دختر کوچکش «فلورا» (پاکویین)، به زلاند نو فرستاده می شوند تا طبق قرارهایی که پدر «ایدا» گذاشته، او با «استوارت» (نیل)، زمین دار محلی ازدواج کند. «استوارت» از همان آغاز نظر خوشی به پیانوی بزرگ «ایدا» ندارد. در حالی که «جرج» (کایتل)، مباشر «استوارت» درخواست می کند تا «ایدا» به او درس پیانو دهد و «استوارت» نیز رضایت می دهد …

دو دوست به نامهای «ماری» و «الکسا» که برای تفریح به خانه ییلاقی والدین الکسا رفته اند، با یک قاتل مرموز روبه رو می شوند و ...

یک نوازنده ی ویالون جوان از گذشته ی فراموش شده ی پدرش پرده برداری می کند. این اتفاق باعث فعالسازی نیروهای تاریکی می گردد که فراتر از تصور او هستند.

یکی از مجرمین سابقه دار قصد دارد زندگی آرام و تغییر یافته ای را شروع کند. او در متلی ساکن می شود که به دست یک مادر مجرد و دخترش، کارلا، اراده می گردد. آرامش و آزادی ای که او در این مکان امن برای خود ایجاد کرده بود هنگامی که کارلا مورد حمله قرار می گیرد از بین می رود و او مجبور می شود به شیوه های قدیمی خود بازگردد.

داستان این فیلم درباره‌ی یک شهر افسرده است که گروهی افراطی به آن حمله می کنند. در بحبوحه این میان دنیای یانا، همسر رهبر جامعه، به آرامی خراب می شود. نارضایتی درونی یانا وقتی که تلاش می کند تا خواسته هایش را درک کند، بیشتر می شود.

یک کارگاه پلیس خشن و از کار معلق شده, پرونده قتل بی رحمانه ی را دنبال می کند که در آن پای زنی سلطه گر و اغواگر دیده می شود.

ماجراهای دلخراش و واقعی دو قهرمان آتشنشانی: پدر و شوهر فرانسوی اش‌.‌

فیلم داستان یک هفته از زندگی لوین دیویس که نوازنده خوش ذوقی هست را روایت میکند که درگیر مشکلات بسیاری برای وارد شدن به صنعت موسیقی است و ...

«ورونیکا» (ژاکوب) به کراکوف می آید و در مدرسه ی موسیقی به تحصیل آواز می پردازد، اما پس از مدتی بیمار می شود و در نخستین اجرای عمومی اش روی صحنه می میرد. در همین زمان در پاریس، «ورونیک» (ژاکوب) آرزوهایش را برای بدل شدن به یک خواننده ی حرفه ای کنار می گذارد تا معلم مدرسه شود و در ضمن گویی با نوعی تله پاتی وجود همزادش را حس می کند

«میشل پوآكار» ( بلموندو )، مردى جوان، بى‏ قید و بند و بیكار، روزى پلیسى را مى‏ كشد. سپس در پاریس با « پاتریشا فرانچینى » ( سیبرگ )، مهاجر آمریكایى آشنا مى‏ شود. میشل به پاتریشا پیشنهاد مى‏ كند كه با هم به ایتالیا فرار كنند. اما...

بعد از یک تصادف، یک سگ کوچک تمام صاحبانی که تا کنون داشته است را به یاد آورده و عشق بی قید و شرط خود به آن ها را در ذهنش مرور می کند...