پیش درآمدی بر فیلم سفید برفی و شکارچی. دو خواهر اهریمنی آماده فرمانروایی بر سرزمین خود می‌شوند، اریک و همسرش سارا، تصمیم می گیرند که در مفابل آنها بایستند.

سرهنگ «جان هنری پاترسن» (کیلمر) برای احداث خط آهن به آفریقا می رود. با پیدا شدن یک شیر آدم خوار، کار به مشکل بر می خورد، اما «پاترسن» تله ای برای شیر می گذارد و او را می کشد. دو ماه بعد روند ساختن پل به خوبی پیش می رود. اما سر و کله ی دو شیر درنده ی دیگر که بسیار خطرناک هستند، پیدا می شود. بومیان معتقدند که این دو شیر روح دو هیولا هستند...

اژدها هایی با نفس های آتشین از زیر زمین بیرون می آیند و همه دنیا را به آتش می کشند و اینگونه حکومتشان را بر زمین آغاز می کنند.

ماموریت «جیمز باند» (دنیل کریگ) در استانبول با شکست مواجه شده و بعد از آن دیگر هیچ اثری از باند دیده نمی شود. از طرفی سازمان MI6 مورد حمله قرار می گیرد و در این زمان جیمز باند بر می گردد و خانم «ام» (جودی دنک)، مدیر سازمان از او می خواهد که رد مردی بنام «رائول سیلوا» (خاویر باردم) که تهدیدی بزرگ برای سازمان است، را بیابد...

یک هابیت مهربان از اهالی شایر و هشت همراهش برای نابودی یک حلقه قدرتمند راهی سفر می شوند؛آنها قصد دارند سرزمین میانه را از شر ارباب تاریکی، "سارون" نجات دهند.

یک مبارز بیابانی در برابر ارتش شیطانی که در حال نابودی وطنش است, قیام می کند. او جادوگر اصلی دشمن را اسیر می کند، و او را به اعماق صحرا می برد و برای نبرد نهایی آماده می شود.

در دوران کورالیتو در آرژانتین، ساکنان یک شهر کوچک متوجه می شوند که رئیس بانکشان به همراه یک وکیل فاسد پول های آن ها را دزدیده است. آن ها اکنون نقشه ای برای باز پس گرفتن پول های دزدیده شده ی خود دارند.

داستان الله یار پسری جوان و یاغی که در نهایت مجبور به درگیر شدن با شرایطی می‌شود که هیچ وقت فکرش را نمی‌کرده است...

در قسمت دوم از انیمیشن « من نفرت انگیز » ، گرو ( با صدای استیو کارل ) که دیگر مانند گذشته خبیث نیست، تصمیم می گیرد گروهی بسازد و یک جنایتکار تازه به دوران رسیده که آرامش را از همه سلب کرده را ادب کند...

نسخه امروزی شده از آثار دهه 50 استودیو والت دیزنی

یک دزد حرفه‌ای برای عملی شدن طرح بزرگش از سه دختر بچه یتیم، بعنوان طعمه استفاده می کند. اما بعد از مدتی می فهمد که عمیقا به آن‌ها وابسته شده و آن‌ها باعث تحول زندگی‌اش شده‌اند.

دختری به نام «چیهیرو» به همراه پدر و مادرش، در حال جابجایی به خانه‌ی جدیدشان هستند. آنها راه خود را گم می‌کنند و وارد شهرکی متروکه می‌شوند که پر از غذاهای متنوع است. «چهیرو» پس از گشت زدن در شهر پیش پدر و مادر خود برمی‌گردد تا از آنجا بیرون بروند ولی می‌بیند که آنها به خوک تبدیل شده‌اند و تصمیم می‌گیرد راهی برای نجات والدین خود پیدا کند.