در اواخر قرن نوزدهم در لندن، رابرت انجیر، همسرش جولیا و آلفرد بوردن بعنوان دستیاران یک شعبده باز باهم کار می کنند. جولیا بر اثر یک تصادف در حین اجرا جان میدهد و رابرت، آلفرد را بخاطر مرگ همسرش سرزنش می کند و رابطه دوستانه بین آن‌ها جایش را به دشمنی میدهد. بعد از مدتی هردو شعبده باز هایی مشهور، و رقبایی سرسخت برای یکدیگر می شوند و در اجرای یکدیگر خرابکاری می کنند. وقتی آلفرد یک حقه ناب را روی صحنه اجرا می کند، رابرت غرق در تلاش برای فاش کردن راز رقیبش می شود و این کار او عواقب غم انگیزی را به دنبال دارد.

یک ویروس مرگبار کل دنیا را فرا گرفته است. کسانی که به این ویروس مبتلا می شوند، پس از مدت کوتاهی می میرند. در این بین چهار دوست در حال سفر به مکانی امن هستند، اما طولی نمی کشد که می فهمند خود آن ها حتی از این بیماری هم خطرناک ترند...

در سال ۲۰۷۲ وقتی که روسای تبهکاران می خواهند از شر کسی خلاص شوند، او را به ۳۰ سال قبل منتقل می کنند، جایی که گروهی از قاتلین حرفه ای معروف به «لوپر» انتظار آنها را می کشند. «جو» ( جوزف گوردن لویت ) یک لوپر است که متوجه میشود هدف جدیدش، نسخه میان‌سالی خودش در سال ۲۰۷۲ ( بروس ویلیس ) می باشد...

یک دانش آموز دبیرستانی متوجه می شود که او و هم کلاسی هایش ممکن است هر لحظه منفجر شوند...

ریچل و هک دوستان صمیمی و همینطور عاشق یکدیگر هستند، که پس از سال ها تصمیم به ازدواج گرفته اند. در طی مراسم عروسی، ریچل با لوس که گلکاری جشن را بر عهده دارد آشنا می شود و بعد از مدتی درمیابد که او زنی همجنس گراست...

مامور مخفی، مایک بنینگ، به جرم قتل رئیس جمهور مجرم شناخته شده و باید از اف.بی.آی فرار کند تا بتواند حقیقت را بر ملا کند.

در یک شهر کوهستانی قتل های مرموزی اتفاق می افتد. پل که نویسنده است در اطراف این منطقه بر روی داستان خود کار می کند که

دالاس، تگزاس. بن گاروی مجرم سابق اینک کارگری سخت کوش و همسر و پدری مهربان است و زندگی ساده ای و بی دغدغه ای را با همسرش لیزا و دخترش کیتی می گذراند. تا اینکه یک شب برادرش ریک از راه می رسد. ریک که تازه از زندان آزاد شده به او پیشنهاد انجام کاری پولساز می کند. ریک رد می کند...